چگونه میتوان به قدرت های درونی خود ارزش ببخشیم؟
چگونه میتوان به قدرت های درونی خود ارزش ببخشیم؟
مرد جوانی به خانه ی پیامبر خدا موسی علیه السلام رفت و بی مقدمه گفت : ای موسی از تو حاجتی دارم؟ موسی (ع) پرسید : حاجتت چیست؟ جوان گفت : من در بازار کار می کنم. اطرافیانم از صبح تا شب در مورد معامله و سود و زیان صحبت می کنند.
گوش من از شنیدن این سخنان خسته و دلم آزرده شده است. می خواهم راز هستی را بشناسم و در دینم محکمتر شوم. می دانم که حیوانات هم با هم گفت و گو می کنند و شاید در این گفت و گو ها اسرار زیادی پنهان باشد. ای پیامبر خدا از تو می خواهم دعا کنی تا قدرت فهم زبان حیوانات را به من بدهد. حضرت موسی به جوان خیره شد و گفت: ای جوان دست از این خواسته بردار و دیگر آنرا دنبال نکن.
بعضی اسرار باید بر انسان پوشیده باشد. دانستن بعضی رمز و راز های جهان برای آدمی خطرناک است.
جوان نپذیرفت، بلکه بیشتر اصرار و التماس کرد تا خواسته ی خود را تکرار کند و به آن برسد. موسی در دل گفت : خدایا چه کنم؟ می دانم که اگر چنین قدرتی به او بدهی باعث پشیمانی و خون دل خوردن او می شود. در این هنگام از جانب پروردگار وحی رسید که ای موسی! آنچه از تو می خواهد انجام بده. تا ببینیم مرد میدان هست یا نه؟
موسی رو به جوان کرد و گفت آنچه را خواستی به تو داده شد. برو مراقب رفتارت باش. جوان با خوشحالی به خانه بازگشت.
مرد جوان وقتی به خانه آمد دید که سگ و خروس بر سر تکه نانی که بر روی زمین افتاده است با هم در حال نزاع هستند که کدام یک آن را بردارد. در میان گفت و گوهای آنها دید که خروس گفت نگران نباش! فردا سگ این مرد می میرد و تو می توانی شکمی از عزا دربیاوری.
مرد جوان وقتی این را شنید که فردا قرار است که اسبسش بمیرد بدون لحظه ای درنگ، اسب را به بازار برد و با قیمت خوبی فروخت. او از اینکه زبان حیوانات را آموخته بود خیلی خوشحال شد. در راه بازگشت از بازار سکه هایی را که از فروش اسب به دست آورده بود به هوا انداخت و با خود گفت : اگر گفت و گوی سگ و خروس را نمی فهمیدم اسبم می مرد و من این سکه ها را از دست می دادم.
فردای آن روز خروس وعده ی مرگ خرمرد را به سگ داد. اما این بار هم مرد خبر دار شد و سریع آن را فروخت. خر و اسب هر دو در خانه ی کسانی که آنها را خریده بودند مردند امّا مرد خوشحال از این بود که هیچ ضرری نکرده است.
نزاع و در گیری بین خروس و سگ بیشتر شد. سگ گمان می کرد که خروس او را فریب می دهد و خروس هم در حیرت بود که چرا مرد از تمامی اتفاقات آگاه است و برای آن تدبیری دارد.
خروس به سگ گفت نگران نباش دوستم. فردا این مرد می میرد و تو می توانی سیر غذا بخوری. مرد از شنیدن این خبر برآشفته شد، نزد موسی رفت و گفت که از زبان حیوانات شنیده است که فردا خواهد مرد. ای موسی کاری کن که من نمیرم. دیگر نمی خواهم زبان حیوانات را بدانم.
موسی گفت حال اگر می توانی خودت را هم به بازار ببر و بفروش. من قادر نیستم زمان مرگ و فرا رسیدن اجل کسی را تغییر دهم!
قدرتی که سود نداشت !
به دنبال چه قدرتی هستیم؟ قدرتی ماورایی که ما را به ناگهان متحول کند یا قدرتی که بر اساس دانش، آگاهی، عملکرد و یا تفکرمان باشد؟ اکثر ما انسانها زمانی که فرصتی را از دست می دهیم، به خودمان می گوییم چه می دانستم اینطور می شود؟
ای کاش آن را انجام داده بودم! ای کاش کسی به من می گفت که قرا راست این اتفاق بیافتد آنوقت بهتر عمل می کردم! راحت تر بگویم، به دنبال کشف رازهایی از جهان هستیم که بتوانیم بهتر تصمیم بگیریم، بهتر عمل کنیم تا بهتر برداشت کنیم! چشممان را به روی واقعیات می بندیم و فکر می کنیم باید معجزه ای از عالم غیب پدیدار شود تا ما را نجات دهد. در حالیکه معجزات خود ما هستیم!
به دنبال محالات و غیرممکن ها باشید تا قدرت های خود را ارزش ببخشید !
فکر می کنید چه کارهایی می توانند شما را بزرگ کنند؟ رویا پردازی هایتان؟ اهداف خنده دارتان یا جاه طلبی هایتان؟ چرا فکر می کنید محال است که شما فرد ثروتمندی شوید؟ لابد می گویید با کدام پول و با کدام در آمد؟ با کدام آشنا ؟ با کدام امکانات ؟ یا با کدام شانس؟
دیگر چه ؟ باز هم تا می توانید ا زاین محالات بسازید؟ آنقدراز این محالات بنویسید که دیگر برگه ی شما جا برای نوشتن نداشته باشد. حالا شروع کنید و در مقابل هرکدام بنویسید که چگونه می توانید آنها را تبدیل به واقعیت کنید.
این یک بازی ساده و یا شاید به ظاهر مضحک و خنده دار بیاید، امّا واقعیت این است که در عین مضحک بودن کاملا کاربردی و عملی می باشد!
ما آرزوهای بسیاری در دل می پرورانیم، امِّا فقط می پرورانیم! به دنبال قدرت هایی هستیم که برایمان هیچ سودی ندارند. گرفتن مدرک تحصیلی، ارتقای شغلی یا دریافت پورسانت و حقوق بالا و… .
این قدرت ها را من قدرت های بدون سود می نامم. قدرت واقعی در اندیشه و تفکرات و جاه طلبی های شماست.
دور بزنید تا از مسیر قدرتمندی خویش دور نشوید !
درسته ، دور بزنید! دور بزنید افراد و عقایدی را که شما را نابود می کنند. شلاقی بسازید و بزنید برسر هر آنچه که شما را از حرکت باز می دارد. دیوانه وار رفتار کنید، و بگذارید که دیگران بگویند که شما هیچ نمی دانید! چرا که اگر قرار باشد همه بدانند که شما چه انجام می دهید دیگر کسی نیستید که بخواهد دنیایش متفاوت باشد. دیوانگان کسانی هستند که دیوانه وار فکر می کنند و دیوانه وار تصمیم می گیرند.
چه بسیارند انسانهایی که همانند این مرد جوان به خیال خود زرنگ، هیچ تدبیری برای خود و زندگیشان ندارند امّا سعی می کنند با سرک کشیدن در زندگی دیگران، همه چیز را به نفع خود تمام کنند بدون اینکه توجهی به اطرافیان خود داشته باشند.
آنها حاضرند همه چیز را از دیگران دریغ کنند امّا خود همیشه در رفاه و آسایش باشند، غافل از اینکه روزی خواهد رسید که خود طعمه ی دیگران واقع شوندً! این دسته افراد، کسانی هستند که افق دید کوتاهی دارند و به جای تفکر بر اینکه چگونه به خلق الله خدمت رسانی کنند، خود را اسیر گفتارها و رفتار های دیگران می کنند و زمانی به خود می آیند که همه چیز را از دست داده اند، حتی جوانی شان را!
بیایید از امروز به جای ساختن ای کاش ها، حاجت خواستن ها، و دعا کردن برای کارهایی که هیچ اقدامی برای آنها انجام نداده اید، بیاندیشید که چگونه از داشته های خود مراقبت کنید و به آنها عشق بورزید. به افرادی که عمری در کنارتان بوده اند خیر برسانید و در شرایط سخت در کنارشان باشید.
به خیال خود زرنگ نباشید و سرخودتان کلاه نگذارید! شما فرصت فریب دادن خودتان را ندارید. گاهی اوقات غیر منطقی ببینید. به جای گره زدن خود به افکار و صحبت های پوچ دیگران، به دنبال معجزات در درون خود باشید . به آنها روح بدهید و با آنها زندگی کنید. آنها را به واقعیت تبدیل کنید و خود را قدرتمند سازید. قدرت واقعی در تارو پود اندیشه ها و رفتار های شما نهفته است نه در دنیای خارج و افکار پوچ و خالی دیگران!